معنی بی رحم و ظالم

حل جدول

ظالم و بی رحم

سنگدل


بی رحم و ظالم

سنگدل


ظالم

ستمگر، بی رحم، سنگدل

لغت نامه دهخدا

ظالم

ظالم. [ل ِ] (اِخ) ابن دُنیر. نام پدر ماریه مادر عبداﷲ و مجاشع و سدوس پسران دارم بن مالک بن حنظله است.

ظالم. [ل ِ] (ع ص) نعت فاعلی از ظلم. کسی که چیزی را در غیر موضع خود نهد. بیداد. بیدادگر. ستمگر. ستمکار. جافی. جابر. متعدی. مردم آزار. جفاکار. غاشم. غشوم. قاسط. ظلم کننده:
هیچ نیاید که رنج بیند یک روز
ظالم در روزگار خویش و نه غافل.
ناصرخسرو.
با آنچه ملک عادل انوشیروان کسری بن قباد را سعادت ذات... و قمع ظالمان... حاصل است... می بینم که کارهای زمانه میل به ادبار دارد. (کلیله و دمنه). اقوال پسندیده مدروس گشته... و مظلوم محق ذلیل و ظالم مبطل عزیز. (کلیله و دمنه). زن گفت ای ظالم متهور برخیز. (کلیله و دمنه).
سخن که جز به مدیح تونظم داده شود
سخنسرای بود ظالم و سخن مظلوم.
سوزنی.
ظالم که کباب از دل درویش خورد
چون درنگری ز پهلوی خویش خورد.
محیی الدین یحیی.
- ظالم دست کوتاه، تعبیری است مثلی، آنکه با وجودضعیف بودن ستمکار یا مایل به ستم کردن است.
|| نعت از ظَلم. درخشان. آبدار (دندان). || کسی که شیر را قبل از گرفتن سرشیر بنوشد. ج، ظالمون، ظالمین، ظُلَّم، ظَلَمه. || (اِ) نوعی از گیاه که شاخ تر و نرم دارد. عشبی است که آن را شاخهای طولانی باشد. || صوف را نیز گویند.

ظالم. [ل ِ] (اِخ) ابن محمد رحمه اﷲ. یکی از بزرگان مشایخ. نام او عبداﷲ لیکن [نام] خود را ظالم کرده بود، گفتی هرگز از من بندگی حق نیاید پس من ظالم باشم. و وی از اصحاب ابوجعفر حداد بود، و او گفته است: هرکه خواهد که راه وی گشاده شود سه کار را ملازمت باید کرد: آرام گرفتن با ذکر حق و از خلق گریختن و کم خوردن. رجوع به نفحات الانس جامی چ هند ص 40 شود.

ظالم. [ل ِ] (اِخ) ابن مکتوم کلابی انباری، مکنی به ابوزکریا. ابوالقاسم بن الثلاج حدیث کرد از احمدبن محمدبن مسروق الطوسی و او از ظالم بن مکتوم که وی مردی حداد بوده و در انبار سماع حدیث کرده است. رجوع به تاریخ بغداد چ مصر ج 9 ص 369 شود.

ظالم. [ل ِ] (اِخ) جدّ ابن میاده ابوشرحبیل رماح بن ابرد از شعراء مخضرمی است. رجوع به الموشح مرزبانی ص 108 شود.

ظالم. [ل ِ] (اِخ) ابن سراق یا مراق یا سارق بن ابی صفره، یا مراق بن صبح کندی بالولاء، مکنی به ابی صفره. یکی از تابعین که مهالبه به وی منسوبند. رجوع به تاج العروس ومنتهی الارب (ماده ٔ ص ف ر) و ترجمه ٔ قاموس ترکی شود.


رحم

رحم. [رَ] (از ع، اِمص) مهربانی و عطوفت و شفقت و لرس و غمخواری و نرم دلی. (ناظم الاطباء). مهربانی. (دهار):
رحم خواهی رحم کن بر اشکبار
رحم خواهی بر ضعیفان رحمت آر.
مولوی.
خدا را رحمی ای منعم که درویش سر کویت
دری دیگر نمی داند رهی دیگر نمی گیرد.
حافظ.
- بارحم، رحیم. رؤف. مهربان. که رأفت و رحمت داشته باشد. که مهر و شفقت داشته باشد.
- بی رحم، که رحم و شفقت نداشته باشد. نامهربان. سخت دل. سنگدل:
مرا گر قوم بی رحمان براندند
بجوید رحمت و اقبال رحمان.
ناصرخسرو.
بار بی اندازه دارم بر دل از سودای عشقت
آخر ای بی رحم باری از دلم برگیر باری.
سعدی.
چون دشمن بی رحم فرستاده ٔ اوست
بدعهدم اگر ندارم این دشمن دوست.
سعدی.
- بی رحمی، صفت بی رحم. نامهربانی. سخت دلی. سنگدلی:
به بی رحمی از بیخ و بارش مکن
که نادان زند تیشه بر خویشتن.
سعدی.
- رَحِم َاﷲ، رحمت کند خدا. خداوند بیامرزاد.
- رَحِم َ اﷲ نباش الاول، کنایه از هجو و مذمت شخص تازه و مدح اماثل و اقران او که قبل از او بوده اند و افسانه ٔ شخص نباش معروف است. نظیر: صد رحمت به کفن دزد اول. (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف).
- رَحِمَک اﷲ، خدا ترا بیامرزاد. خدا ترا رحمت کند. لفظی است که در مقام طلب رحمت و آمرزش برای کسی بکار رود.
- رَحِمَهُم ُ اﷲ، خداوند آنان را بیامرزد. خدا رحمت شان کند: و حکایات سیر ملوک ماضی رحمهم اﷲ... (گلستان).
- امثال:
رحم خوب است اگر در دل کافر باشد. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 825).

رحم. [رَ ح ِ] (ع اِ) رَحْم. رِحْم. زهدان و آن مؤنث است. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). جای کودک در شکم و آن را زهدان گویند. (از منتخب اللغات) (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء) (لغت فرس اسدی) (دهار). زهدان. (ترجمان القرآن ترتیب عادل ص 51) (از نصاب الصبیان). جای کودک درشکم مادر و زهدان و زهگیر و تون و گوشه و بچه دان و بون و شَسْن و یوگان و پویگان و بوگان و زاقدان و بوهمان. (ناظم الاطباء). یوگان. (لغت فرس اسدی نسخه ٔ خطی نخجوانی). بچه دان. مهبل. تخمدان. (یادداشت مؤلف).جای بزرگ شدن بچه در شکم. (از اقرب الموارد). جای کودک در شکم مادر. عضوی عضلانی و مجوف که دارای جداری ضخیم و قابل انقباض است و برای جا دادن و نمو تخم (تخمک لقاح شده) بکار می رود، بدین معنی که تخم بارورشده از شیپور رحم که دهانه اش مجاور تخمدان است خارج و داخل محوطه ٔ رحم می شود. محل رحم در وسط لگن بین مثانه و راست روده و در داخل شیپورها و بالای مهبل و در پایین روده های نازک و قولون لگنی می باشد. (فرهنگ فارسی معین): معقومه؛ رحم بسته که قبول آبستنی نکند. (منتهی الارب). قرار مکین، رحم مادر. (ترجمان القرآن): و آدمی از آن روز که در رحم نطفه گردد تا آخر عمر یک لحظه از آفت نرهد. (کلیله و دمنه). در کتب طب چنین یافته می شود که آبی که اصل آفرینش فرزند آدم است چون به رحم پیوندد و به آب زن بیامیزد تیره و غلیظ شود. (کلیله و دمنه).
اگر سرنگون خوانده ای مان رواست
که ما از رحم سرنگون آمدیم.
خاقانی.
قهرش از بهر قطع نسل عدو
رحم مادر عدم بشکافت.
خاقانی.
از رحم عروس بخت این حرم جلال را
نوخلفان فتح بین وارث ملک پروری.
خاقانی.
باز نونو در رحمهای عروسان چمن
نطفه ٔ روحانیان بین کز نهان افشانده اند.
خاقانی.
چشمه ٔ صلب پدر چون شد به کار هر رحم
زآن مبارک چشمه زاد این گوهرین دریای من.
خاقانی.
همانا رحم زمین آن درختها را از بهر کاری معلوم تربیت می کرد و از برای روزی محتوم تربیت می داد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 421).
گر چنین کس را بگفتی در رحم
هست بیرون عالمی بس منتظم.
مولوی.
به کلک قضا در رحم نقشبند.
(بوستان).
که چل روزش قرار اندر رحم ماند.
(گلستان).
سزد که روی اطاعت نهند بر درحکمش
مصوری که درون رحم نگاشت جنین را.
سعدی.
|| خویشی و قرابت و اصل قرابت و اسباب آن. ج، ارحام. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). به معنی قرابت که در رحم شریک باشد. (غیاث اللغات) (از کشف اللغات) (از منتخب اللغات) (آنندراج). خویشی. (آنندراج) (برهان) (ترجمان ترتیب عادل ص 51). خویشاوندی. قرابت. (از مهذب الاسماء) (نصاب الصبیان). خویشی نزدیک. قرابت. وصلت. خلاف اجنبی. (یادداشت مؤلف). قرابت و مؤنث است. ج، ارحام. (از اقرب الموارد).
در اصطلاح اهل فقه، خویشاوندی را گویند که دارای سهم الارث و عصبه نباشد، خواه مذکر باشد خواه مؤنث. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
- ذوالرحم، ذوالقرابه. (اقرب الموارد).
- صِله ٔ رحم، اتحاد خویشان و اقوام و ملاقات دوستان خویشاوند. دیدار خویشاوندان. (ناظم الاطباء).
- || انجمن آنان. (ناظم الاطباء).
- قطع رحم، بریدن خویشاوندی. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). ترک خویشاوندی. (ناظم الاطباء):
چون نبود خویش را دیانت و تقوی
قطع رحم بهتر از مودت قربی.
(گلستان).
یاد دارم که یکی مدعی... بر قول من اعتراض کرد و گفت حق تعالی در کتاب مجید از قطع رحم نهی کرده است. (گلستان). رجوع به رَحْم و رِحْم شود. || خویشاوند نزدیک. ج، ارحام. (دهار). خویش. (یادداشت مؤلف).

رحم. [رُ ح ُ] (ع مص) رُحْم. رجوع به رُحْم شود.

رحم. [رِ] (ع اِ) رَحِم. رَحْم. رجوع به رَحِم در همه ٔ معانی شود.

فارسی به عربی

رحم

رحم، رحمه، شفقه، مصفوفه

عربی به فارسی

رحم

زهدان , بچه دان , رحم , ابسته , شکم , بطن , پروردن

معادل ابجد

بی رحم و ظالم

1237

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری